اسمان مشکی 11 (قسمت اخر )
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

-ببین خانوم زنگ زدم بگم که سپهر مال منه و تو هیچ حقی نسبت بهش نداری
به حرف اومدم-سر در نمیارم گویا شما….
پرید وسط حرفم-گوش کن سپهر هنوزم عاشقمه هنوزم دیوونه ی منه اگه سپهر تو این مدت با تو رابطه ای داشته مطمئن باش فقط و فقط به خاطر پر کردن جای خالی من و نیازاش بوده حالا که دوباره برگشتم سپهر هیچ توجهی به تو نمیکنه پس بیخودی سعی نکن اونو از چنگم در بیاری
-نه سپهر منو….
قهقهه ای زد-دوست داره؟
چی داشتم که بگم سپهر تو این مدت حتی یه ابراز علاقه ی کوچولو هم نکرده بود
صدای افسونگر هاله منو ار افکار پیچیده ام کشید بیرون-اگه هنوز باور نداری گوشیو قطع نکن تا صداشو بشنوی….
قلبم تند تند میزد….میترسیدم…برای اولین بار از شنیدن صدای سپهر میترسیدم….چند لحظه بعد صدای خنده ی مستانه ی هاله توی گوشی پیچید-سلام عزیزم
…صدای خودش بود…صدای سپهر بود که سلام داد…
با دستای لرزونم تماسو قطع کردم گوشی از دستم لیز خوردو افتاد زمین…چرا الان؟چرا الان که تازه داشتم طعم عشقو خوشبختیو میچشیدم؟…سپهر کی بود؟…شوهر من؟پدر بچه ی من؟تصویری که از خودمو سپهرو بچمون توی دهنم ساخته بودم مبهم شدو از بین رفت…فقط منو یچم بودیم…هاله راست میگفت سپهر دیگه احتیاجی به من نداشت…
خونه توی سکوت فرو رفته بود…هیچ صدایی نمیومد…دستمو روی شکمم گذاشتم پسر کوچولومو نوازش کردم انگار داشتم دلداریش میدادم…ما دوتایی هم میتونستیم تنهایی بدون سپهر زندگی کنیم…از زمین بلند شدم…هاله راست میگفت دیگه وجود من توی زندگی سپهر بی معنی بود…نه من…نه پسرم…رفتم توی اتاقم لوازم مورد نیازمو جمع کردم یه چمدون کوچولو از کمدم کشیدم بیرون…خاطره های اون سه شب مرتب پشت سرهم برام تکرار میشد…پس زمرمه های عاشقانه ی سپهر چی میشه؟نگاهاش؟لبخندای معنی دارش؟…همش دروغ بود برای سوءاستفاده از منه ساده ی احمق…زیپ چمدونمو بستم…رفتم توی اتاق سپهر…چشمامو بستمو مشاممو از بوی اتاقش پر کردم…عطری که دوستش داشتمو همیشه میزدو برداشتم…از خودم خواهش میکردم….فقط همین دوتا…فقط این عطرو این عکس…گذاشتمشون توی کیفم چمدونمو به دست گرفتم…با نگاهم از خونه خداحافظی کردم….
*
توی اتاقم مشغول کار کردن روی پروژه ی تازه ام بودم که منشی در اتاقمو باز کردو گفت با اقای احسانی باهام کار داره
از اتاقم اومدم بیرون با تقه ای به در کسب اجازه کردمو وارد اتاق احسانی شدم
-اقای مهندس با من کاری داشتین؟
سرشو گرفت بالا نیمچه لبخندی زد-بله خانوم بهراد اگه اون پرژه ی شرکت ایران زمین…
پریدم وسط حرفش-تا نیم ساعت دیگه تموم میشه
سرشو تکون داد-امید وارم این کارتون مثه بقیه کاراتون عالی و با خلاقیت انجام شده باشه…
-مطمئن باشید مهندس…حالا اگه دیگه امری نیس من برم
-بله بفرمایید
دوباره رفتم توی اتاقم حسابی خسته بودم دیشب با این که کمرم خیلی درد میکرد تا دیر وقت روی پروژم کار میکردم…حالا دیگه شکمم حسابی جلو اومده بود و کارامو سخت میکرد سونوگرافی نرفته بودم ولی مطمئن بودم بچم پسره….حالا که دیگهسپهرو نمیدیدم یه یادگاری ازش داشتم…یه یادگاری عزیزو با ارزش این سه ماهه که خونه رو ترک کرده بودم کارم شده بود حرف زدن با پسرم و نگاه کردن به عکس سپهر
سرمو تکون دادم تا از افکارم بیام بیرون باید نقشه رو تموم میکردم خم شدم تا مدادمو از روی زمین بردارم…اخ…پسرم لگدی زد دستمو گذاشتم روی کمرمو خواستم راست شم که کفشای مشکی مردونه ای رو دیدم…سرمو گرفتم بالا با دیدن کسی که روبه روم ایستاده بود نزدیک بود سکته کنم…بلند دشم بدون رف بهش خیره شدم….نگاهش روی شکم براومدم لغزیدو جا خوش کرد
به حرف اومدم-تو…اینجا…؟
صورتش بود شده بود به سختی نگاهشو از شکمم گرفت و توی چشمام دوخت پوزخندی زد-چیه انتظار نداشتی منو ببینی نه؟
یه فدم اومد جلو ترسیدمو رفتم عقب به شکمم اشاره ای کرد—عجب هیکلی واسه خودت بهم زدی
-برای چی اومدی اینجا؟
عصبانی بود دندوناشو بهم فشار داد و سعی کرد صداش نره بالا-دنبال زن … ام
و بعد قدمی به سمتم برداشتو دستمو گرفتو کشید
-چیکار میکنی؟ولم کن
توجهی نکردو منو کشید از اتاقم بیرون خدارو شکر کسی توی سالن نبود که متوجه بشه تقلا کردم تا دستمو از دستش بیارم بیورون-دستتو بکش کجا داری منو میبری؟
-تا پردنتو نشکستم خودت خفه شو و راه بیافت
منو از شرکت کشید بیرون نگهبان پیرو مهربون با دیدن وضعیت من خودشو رسوند به من بهش اشاره کردم بره عقب سپهر منو انداخت توی ماشین…عئضی انگار کوره نمیبینه وضعیتمو که اینجوری با من رفتار میکنه
خودشم سوار ماشینش شد
سرد نگاهش کردم-چیکارم داری؟
-بد بخت اگه بدونی اکه بدونی این مدت چقدر خانوادت دنبالت گشتن
بعد با پوزخندی ادامه دا-بیچاره ها نمیدونستن تو چه … ای شدی
از عصبانیت نفسم بالا نم یومد باعثو بانی تموم بد بختیای من خودش بود-خفه شو درست صحبت کن
داد زد-لعنتی اخه تو چطور تونستی؟من شووووووهرتمم
-من به تو خیانت نکردم ولی تو به من خیانت کردی یه بارم نه چند بااار
پس به شکمم اشاره کرد-پس این چیه؟نکنه تو حضرت مریمی؟مگه من ه خیاتی در حقت کردم؟
پوزخندی زدم-اره لابد اون شب من صدای یه مرده دیگه رو با صدای شوهر خودم اشتباه گرفتم
-من به تو هیچ خیانتی نکردم…ولی تو…صداش دوباره رفت بالا-اخه تو که میدونستی من دیگه ظرفیت یه خیانت دیگه رو ندارم…اررررره همتون مثه همید از همتون متنفررررررمممم
میخواستم عقده های این چند شبه رو خالی کنم-نکنه انتظار داشتی بهت وفا دار بمونم اررررره؟
-این توله توله ی کیه؟؟هااااان؟اینو به من بگو؟؟
-توله هر کی باشه به تو ربطی نداره
-حتما مال اون مرتیکس…اسمش چی بود؟مسعود؟اره همون مرتیکه دیوسِ…
-لطفا خفه شو در مورد مسعود درست صحبت کن اون هر گهی باشه به تو میعرضه
یه کشیده خوابوند توی گوشم برق از سرم پرید
-خفه شووووووووووو … ی بی همه چیز بلایی سر دوتاتون بیارم که مرغای اسمون به حالتون گریه کنن
بغض کرده بودم…فروش دام نباید جلوی اون گریه میکردم-اصلا دلم میخواد دوست دارم از همون اول ازت بدم میومد حاضرم باهر مردی بخوابم الا..
دوباره طرف دیگه ی صورتم سوخت
-اشغالِ…
پریدم وسط حرفش-اشغال تویی…اشغال توی حیوونی که وقتی استفاده هاتو از جسمم کردی منو مثه یه اشغال انداختی دور…
دیگه نفسم بالا نمیومد ارمان هم حسابی لگد میزد-این بچه هم بچه ی توِ…از توی اشغااال…
در ماشینو باز کردم کردم از ماشین پیاده شدم
سپهر مثه ی مرده رنگ پریده و بی حرکت نشسته بود یه لحظه به خودش اومدو از ماشین پیاده شد و دوید سمت من وسط خیابون منو صدا زد-آواااا….آوا وایسو
بهش مل نزاشتم و با سرعت بدون توجه به کمر دیدم و لگدای ارمان دویدم
کمرو شکمم تیر کشید ارمان هم لگدهاش شدید تر شده بود میخواستم وسط خیابون از درد بشینم…سپهر بهم رسیدانگشتاشو دور بازوم حلقه کرد
بازومو کشیدم=ولم کن عوضی…ولم کننننننننن
مردم ماتو مبهوت ایستاده بودنو مارو نگاه ممیکردن سپهر دادی کشید-چیه بیکارهااااااااا زنمهههههه
دوباره منو برگردوند سمت ماشین شونه هامو گرفتو تکیه داد-راستشو بگو قسمت میدم که راستشو بگی
با بدختی صدای گرفتمو بردم بالا-گفتم که مال توِ حالا دست از سرم بردار بزار برم
خدایا چقدر منو بدبخت افریدی تا حالا فکرشم نمیکردم شوهرم ننگ هرزگی به من بزنه و توی خیابون جلوی مردم باهم عوا کنیم
با شکو تردید نگاهم کرد-من چجوری مطمئن شم این بچه بچه ی خودمه؟
-یادت بیاد اون شبو که چه راحت منه ساده رو گول زدیو ازم سوءاستفاده کردی….یاته؟؟یادته عوضی؟یادته چقدر عذابم دادی؟؟
اب دهنشو قورت داد دستشو توی موهاش کشید-تو دروغ میگی
-اره دروغ میگم حالا ولم کن بزار برم
از کنارش رد شدم که دستمو گرفت-تو هیچ جا نمیری و دوباره در ماشینشو باز کرد اینبار با احتیاط منو انداخت روی صندلی و خودشم سوار شدو ماشینو روشن کرد
-منظورت چیه؟بزار من برم
-تو دیگه هیچ جا نمیری باید برگردی خونه
-تو….تو….من دیگه بر نمیگردم به اون خراب شده…من…اخخخ
روی شکمم خم شدم درد هزار برابر شد میخواستم از درد جیغ بزنم…دندونامو بهم فشار دادم…سپهر نگه داشتو برگشت سمت من با نگرانی گفت-چی شدی؟
دردم کم نمیشد فقط میگرفت ول میکرد دسته ی درو توی دستم فشار دادم نفس نفس میزدم و اشک میریختم
سپهر دستمو گرفت توی دستاش کشیدمش بیرون که با لجبازی دستمو دوباره گرفت سراسیمه به نظر میرسید-باید چیکار کنم؟؟
میون درد از لای دندونام گفتم-چیزی نیس عادیه
سعی کردم توصیه های دکترمو یادم بیارم نفسامو منظم کردمو نقسای عمیق کشیدم درد کمتر شده بود
سپهر هم انگار متوجه شد چون ماشینو روشن کرد
-منو کجا داری میبری؟
-خونه
-من خونه نمیام
-پس کجا ممیری؟این چند وقته کجا زندگی کردی؟
-پیش یکی از دوستام
-ولی حالا مجبودی برگردی چه بخوایی چه نخوایی
دردمو فراموش کردم-نگه دار میخوام پیاده شم
سپهر سرعتشو دو برابر کرد شروع کردم به بازوش مشت زدن –مگه کری میگن نگه دار…نگه داررررر من با تو هیپ جا نمیام
-مجبوری
-واسه چی مجبورم؟
-اولا تو هنوزم زن منی دوما این بچه بچه ی منم هس پس منم میتونم درموردش تصمیم بگیرم
-تو هیچ حقی نسبت به این بچه نداری…این بچه فقط ماله منه….مال مننننن
-ببین اوا فقط دارم رعایت حالتو میکنم و نمیخوام بچم اسیبی بهش برسه
داد زدم-اینقدر بچم بچم نکن تو حتی دو دقیقه پیش هم نمیدونستی بچه داری
-حالا که میدونم
-ولی من دیگه با تو نمیخوام زندگی کنم
پوزخندی زد-منم نگفتم زندگی کن
-پس بزار برم
-میری ولی وقتی بچه رو به دنیا اوردی
-چـــــی؟بچه رو بدم به تو؟که چی بشه؟سپهر من…من مادرشم
-خب منم پدرشم

اشکام سرازیر شد نمی تونستم به همین راحتی بچه ایو که تو این مدت تنها همدمم شده بودو با عشق و علاقه اونو توی بطن خودم پرورشش داده بودمو بدم بهشو برم پی کارم با عجز گفتم-سپهر…تو…تو خیلی بی انصافی این بچه پاره ی تنمه من بهش وابسته شدم چطور میتونی اونو از من جداش کنی؟؟
-فقط یه راه هست
-چه راهی؟
-اگه میخوایی بچه رو داشته باشی باید برای همیشه کنارم زنگی کنی
-نه
-پس بچه رو به دنیا میریو هر جا دلت خواست میری
-اصلا چرا به هاله جونت نمیگی یه بچه برات بیاره؟
دندوناش بهم فشار داد-هاله ای وجود نداره…دیگه هم نمیخوام درمورد اون کثافت چیزی بشنوم
هه بازیگر خوبیم که هس…یعنی بایدم خوب باشه که منه ساده رو گول بزنه
سپهر پیچید توی کوچه اخ که چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود مثل قبل در پارکینگو با ریموت باز کرد ماشینو توی پارکینگ پارک کرد از ماشین پیاده شدم کمی به باغچه ی بزرگو استخر بزرگ و اون بید مجنون بالای تابو نگاه کردم سپهر دستمو گرفت با اخم دستمو از دستش کشیدم بیرونو راه افتادم سمت خونه سپهر در خونه رو برام باز کردو رفت کنار چه قدر دلم برایاین خونه تنگ شده بود توی هالو نگاه کردم خونن مرتب مرتب بود تنها چیزی که مرتبی خونه رو بهم میزد عکسایی از…عکسای خودم بود همون عکسایی که سپهر به زور ازم کش رفته بود ولی اینا اینجا چیکار میکردن من که اونارو با خودم برده بودم…سپهر وقتی دید من متوجه عکسا شدم دستپاچه شد-اینا چیزه…اینا رو در اوردم که…که البومو مرتب کنم
و بعد سریع رفت سمت میزو جمعشون کرد بدون اینکه باهاش حرق بزنم رفتم توی اتاقم نگاهی به ساعت کردم دو ساعت از غیبتم از شرکت شده بودن زنگی به منشی زدمو یه بهونه برای غیبتم اوردمو تا تماسو قطع کرم صدای سپهر از پشت سرم اومد-با کی داشتی حرف میزدی؟
وااای ترسیدم برگشتم سمتش-به تو چه
و بعد دستمو گذاشتم روی سینشو هلش دادم از اتاقم بیرون
ساعت حدود ۹ بود که سپهر صدام زد-آوا بیا شامتو بخور
محل نزاشتمو به کارم ادامه دادم ۱ دقیقه بعد اومد توی اتاقم-مگه با تو نیستم
-نمیخوام برو از اتاقم بیرون
اومد دستمو گرفت با احتیاط بلندم کرد-لجبازی نکن آوا خودت نمیخوایی بچه که میخواد
به ناچار بلند شدم دستمو از دستش کشیدم بیرون و نشستم روی صندلی اشپزخونه این غذاهارو کی پخته بود؟تا اون جایی که من میدونم سپهر حتی یه املتم به زور درست میکرد چه برسه به این غذا وقتی نگاه متعجبمو دید گفت-غذا مال رستورانه
اره دیگخ من که هنوز یادم نرفته توی ادم گشادی
نصف غذامو خوردمو بلند شدم که گفت-کجا؟
با حرص نگاهش کردم-خونه ی حاج اقا شجاع
-اول غذاتو کامل میخوری بعد میری
-بیشتر از این نمیتونم بخورم خیلی برام کشیده بودی
-بهت میگم بشین تا تموم نکنی غذاتو نمیزارم پاشی
با حرص نشستم تو این مدت سنگینی نگاه سپهر و حس میکردم تونقدر نگاهم میکرد که مطمئن شدم تعداد لقمه هامم میدونه
-فردا باید بریم خونتون
اهی کشیدم چقدر من ظالم بودم بیچاره ها چقدر نگرانم شده بودن اصلا چجوری روم میشه تو روشون نگاه کنم
غذامو به زور تموم کردم بعدم بدون حتی یه تشکر خشک و خالی بلند شدم رفتم توی اتاقم
موقع خواب رفتم سر کمدم تا یه لباس راحت پیدا کنم ولی اکثر لباسام تنگ بودن
سپهر در زدو وارد شد..وایی دوباره این مزاحم اومد-چیزی لازم نداری
وقتی دید دارم کمدمو میگردم اومد تو –دنبال لباس راحتی میگردی
سردو خشک گفتم-بله
کمی به شکمم نگاه کرد بعد رفت از اتاقم بیرون دوباره مشغول شدم که سپهر اومد دستش یه بلوز مردونه ی سفید بود گرفت سمتم متعجب نگاهش کردم
لباسو بیشتر گرفت سمت من-بپوشش دیگه
کمی نگاه کردم بعد ازش گرفتم بالاخره کاچی بهتر از هیچی خواستم لباسمو عوض کنم که هنوز اونجا ایستاده بود –میشه برین بیرون تا من لباسامو عوض کنم؟
کمی مکث کرد بعد بدون حرف رفت بیرون…عجب موجود پرووییه این بشر..لباس سپهرو پوشیدم سر شونه هاش خیلی برام بزرگ بود معلومه خب سپهر خیلی چهارشونه بود چیکار داشت به شونه های ظریفو کوچیک من ولی قسمت شکمش برام خوب بود و بلندیشم تا یه وجب بالای زانوم میرسید
بمیری آوا با اون تیپ پسر کشت خندیدمو رفتم توی حموم تا مسواک بزنم سپهر هم توی حموم بود و داشت مسواک میزد برگشتو نگاهم کرد از پایین به بالا و از بالا به پایین با تعجب شاید هنوز براش هضم نشده بود که داشت پدر میشد
و اون آوای باربی قدیم کجا و این دختر مثه توپ گرد که به سختی راه میرفت کجا
از نگاهش کافه شدم-چیه ادم ندیدی؟
مهربون خندید-خیلی هیکلت تغییر کرده حسابی توپول شدیا
با چشم غره نگاهمو ازش گرفتم…ولی چقدر دلم برای نگاها و خندهای مهربونش تنگ شده بود روی تختم دراز کشیدم تختم بوی سپهرو میداد چه خوب با همه ی وجود بالشتمو بو کردم…و بعد برای خودم تاسف خوردم که چرا هنوز اون لعنتیو دوست داشتم
*
-آوا؟…..آوا؟
چشمامو که باز کردم صورت خوشگلو سپهرو روبه روم دیدم اول فکر کردم دارم خواب میبینم ولی بعد اتفاقای روز پیشو یادم اومد اخمی کرد-پی میخوایی؟
نیمچه لبخندی زد-صبح به خیر
فقط نگاش کردم دوباره گفت-صبحونه حاضره بیا بخور صبحونتو
نگاهی به ساعت گردم دیدم ساعت نه وای دیرم شد بلند شدم بعد از شستن دستو صورتم لباسای دیروزمو پوشیدم رفتم توی اشپزخونه
سپهر با دیدن لباسای بیرونم پرسید-کجا داری میری؟
-سر کار
-از امروز دیگه لازم نیس بری سر کار
با تعجب پرسیدم-چرا؟
-چون باید بشینی توی خونه و استراحت کنی
همچین بدمم نیومد این مدت با اینکه حساب بانکیم پر پول بود ولی میخواستم خودم خرج خودمو دربیارم اگه مجبور نبودم کار نمیکردم
سپهر صبحونشو خورد پالتو سامسونتشو از روی اپن برداشت –من دارم میرم سر کار
بی تفاوت نگاهش کردم-خب به من چه
دلخور نگاهم کرد –بعدش میام دنبالت تا با هم بریم خونه ی مامانت اینا
-لازم نیس خودم تنهایی میرم
قاطعانه گفت-ساعت پنج اماده باش میام دنبالت
وقتی رفت از خنه بیرون منم به اژانس زنگ زدم تا برم خونه ی سارا تا وسایلو چمدونمو بیارم تو این مدت خونه مجردی سارا زندگی میکردم
-سلام
-کوفتو دردو مرضو سارا ایشالا سر زا بمیری کجا غیبت زدی بود؟
خندیدم-بزار بیام تو اخه سپه ر دیروز اومده بود شرکتو… و ماجرا رو براش تعریف کردم
-نهههههههههه
-اره حالام اومدم جلو پلاسمو جمع کنم برم خونه
وقتی برگشتم خونه با کلیدی که هنوز داشتم درو باز کردم تلفن داشت زنگ میزد-الو؟
صدای عصبانی سپهر توی گوشی پیچید-معلوم هست کجایی؟چند بار تا الان زنگ زدم بر نداشتی
گشیو از گوشم دور کردم-یواااش کر شدم…خونه نبودم
-کجا تشریف داشتین؟
-رفته بودم وسایلمو بیارم
نفس عمیقی کشید-باید به من خبر میدادی
-تو رو سننه…چیکار داشتی زنگ زدی
-هیچی
-برای هیچی زنگ زدی؟
-خداحافظ و گوشیو قطع کرد….وا؟این چشه اصلا ادم بی شعور ندیده بودم که دیدم
یکم توی خونه گشتم و بعد رفتم توی اتاق سپهر یه عکس ازروز عروسیمون قاب شده روی پاتختیش بود
اومدم تختشو که مثه همیشه نامرتب بودو مرتب کنم که زیر بالشتش چنتا عکس دیدم با کنجکاوی برشون داشتم…با دیدن عکسای خودم تعجب کردم عکسای من زیر بالشت این چیکار میکنه؟
عکسارو سرجاش گذاشتم خواستم تختشو مرتب کنم که منصرف شدم اینجوری میفهمید من رفتم توی اتاقش
ساعت طرفای ۴ بود که سپهر برگشت زود تر از معمول اومده بود
رفتم توی اتاقم تا کارامو بکنم
به بلوز استین کوتاه کرم با طرحای ریز قهوه ای سوخته داشتم که زیر سینه کش داشت که به وسیله ی دوتا بند زیر سینه تنگ میشد ولی روی شکم ازادو گشاد میشد
یه شلوار حاملگی پارچه ای قهوه ای هم پوشیدم با کفشای عروسکی قهوه ای سوخته با پاشنه ی استاندارد که کمرمو اذیت نکنه
یه ارایش کرم صورتی هم کردم پانچوی کرمیو شال قهوه ایمو هم پوشیدمو اومدم بیرون
سوار ماشین شدیم وقتی سپهر پیچید توی بن بست خونمون قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کردو دستام یخ بست سپهر ماشینو پارک کردو پیاده شد اب دهنمو به سختی قورت دادم و به خودم تکونی دادمو پیاده شدم
سپهر ایفونو زد چند ثانیه بعد در باز شد سپهر دستمو گرفت اعتراضی نکردم چون واقعا به گرمی دستاش نیاز داشتم-چرا دستت یخه
فقط سرمو تکون دادمو دوتا دست سپهرو گرفتم
سپهر که کاملا به دگرگونی حالم پی برده بود با مهربونی دستشو روی کمرم گذاشتو پلکاشو روی هم گذاشتو باز کرد-همه بی صبرانه منتظرتن نمیهوایی بری تو؟
پاهای سستمو تکون دادمو وارد خونه شدم .
مامان بابا نادیا نیما سوگل ثریا جون و بابا و هستی همشون ایستاده بودنو مات و مبهوت به شکمم نگاه میکردن منم با دلتنگی نگاهشون میکردم با صدای سپهر همه ی نگاها به سمتش کشیده شد –ای بابا مگه ادم فضایی دیدین؟دارین بچمو میترسونینا
اولین نفری که به سمتم اومد بابام بود منم به سمتش پر کشیدمو همدیگه رو بغل کردیم سرمو روی شونش گذاشتم سرمو با دستش گرفت بالا-دختر گلم بابایی کجا بودی؟
صورت بابامو از پشت پرده ی اشک تار میدیدم-شرمنده بابا نمیدونم چی بگم
پیشونیمو بوسید بقیه به دنبال بابام اومدن سمتم به نوبت همه رو بغل کردم تنها کسی که جلو نیومد نیما بود که بدون هیچ ابراز احساساتی رفتو روی مبل جلوی تلویزیون نشست
با چشمای اشکی بهش خیره شدم تو این مدت چقدر دلم برای نیما تنگ شده بود مامان دستمو گرفتو نشوند روی مبل-بشین مادر کمرت درد میگیره
و بعد توی گوشم گفت-بهش حق بده ازت دلخوره تمام این مدت دنبالت میگشته
ثریا جون اومد اونطرف من نشست-قربونت برم خاله میدونی چقدر ما این مدت نگرانت بودیم؟اخه کجا رفتی بی خبر؟
همه سوال پیچم میکردن اما من فقط سرمو انداخته بودم پایین اخر صدای عمو حامد در اومد-ول کنید دختر گلمونو بزارید یکم ارامش بگیره
با این حرف عمو همه ساکت شدن نادیا اومد بین منو مامان نشست-ببینم شیطون چند وقته من خاله شدم؟
خندیدم-۵ ماه
ثریا جون-عزبزم سونو گرافی رفتی؟
-نه
مامانمو ثریا جون با تعجب باهم پرسیدن-نه؟؟چرا؟؟
-خب اخه میدونم پسره
مامانم متعجب نگاهم کرد-آوا تو که خرافاتی نبودی؟
نیما یه دفعه بلند شد و رفت سمت پله ها با نگاه دنبالش کردم رفت اتاق خودش تا بلند شدم که برم دنبالش سپهر گفت-آوا کجا داری میری؟
به پله ها اشاره کردم
-تو که نمیخوایی اون همه پله رو بالا بری
اخمی بهش کردم بقیه هم اصرار کردن ولی من میخواستم برم نیما رو ببیبنمو باهاش حرف بزنم
پامو که روی اولین پله گذاشتم سپهر کنارم ایستاد-پس بزار بغلت کنم
. بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشه منو بغل کرد با حرص گفتم-منو بزار زمین
-این همه پله برات ضرر داره
-منو بزار زمین کمرت میگیره
-تو هنوزم پر وزنی
اخرین پله منو گذاشت زمینو دوباره پله هارو رفت پایین رفتم سمت اتاق نیما پشت به در روی تخت نشسته بود برگشت وقتی منو دید اخمی کردو روشو برگردوند
صداش کردم-نیما….داداشی؟
……دوباره صداش کردم-نیما…نمیخوایی نگاهم کنی؟
یه دفعه مثه بمب منفجر شد-نیما مررررد دیگه به من نگی نیماهااا
اشکام روی گونم سرازیر شد-نیما تورو خدا یه حرفی بزن
با اخم بدون اینکه نگاهم کنه گفت-گریه نکن
نشستم کنارش-دیدی بالاخره حرف زدی؟
نگاهشو به دیوار روبه روش دوخت
بازوشو گرفتمو تکونش دادم باصدای لرزونو بغض دارم گفتم-نیما هر کاری دلت میخواد بکن…فحشم بده منو بزن ولی بی اعتنایی نکن
تحملش تموم شد دستشو دور کمرم حلقه کرد سرمو گذاشت روی شونش
میون گریه خندیدم-داداشی دلم برات تنگ شده بود
-قربونت برم گریه نکن دلم ریش میشه…اخه عزیزم تو کجا رفته بودی تو نمیدونی بدون تو نیما میمیره؟…و بعد اضافه کرد-جوجو
خندیدمو بغل گوشش دماغمو با فیر فیر کشیدم بالا
به شوخی گفت-اه اه حالمو بهم زدی بچه جون بغل گوش من چیکارا که نمیکنه
باهم خندیدیم نوک دماغمو که میدونستم از گریه قرمز شده بین دوتا انگشتش فشار داد-دلم برای این خنده هاتو نیمولی گفتنات تنگ شده بود…نمیخوایی بگی کجا رفته بودی؟
-نیما واقعا معذرت میخوام که اینقدر نگرانتون کردم
پیشونمو بوسید-ناراحتی ما فدای یه تار موت اگه یه چیزیت میشد ما چیکار میکردیم؟
سرمو به شونش تکیه دادمو ماجرای زندگیمو از خواستگاری سپهر تا رفتنم براش تعریف کردم وقتی تعریف کردنم تموم شد نیما ناراحت به نظر میرسید-ولی سپهر دوستت داره؟
-از کجا میدونی؟
-من یه مردم میتونم نوع نگاهای همجنسامو تشخیص بدم کاملا معلومه که سپهر دوستت داره
-پس هاله چی میشه؟
-از اینجور دخترای پستو کثیف زیاد پیدا میشه…توهم نمیخواد فعلا به این چیزا فکر کنی اگه مشکلی پیش اومد حتما به من بگو بعد بلند شد-پاشو بریم پایین الان همه میریزن بالا
پام خواب رفته بود دست نیما رو گرفتمو بلند شدم به پله ها که رسیدیم سپهر سریع بلند شد-آوا صبر کن بیام بغلت کنم
نیما که انگار از دست سپهر دلخور بود با لحن نه چندان دوستانه ای گفت-برادرش نمرده که شما بخوایی زحمت بکشی
و بعد منو بغل کرد منم خندیدم در حالی که به سپهر نگاه میکردم دستمو انداختم دور شونه ی نیما و لپشو یه ماچ ابدار کردم
سپهر هم با حرص رفت سرجاش نشست
****************۸
-کجا بریم؟
-دکتر
گیج نگاهش کردم-دکتر؟دکتر واسه چی؟
کامل اومد توی اتاقو به دیوار تکیه داد-دکتر کچلی اخه موهام داره میریزه…خب ایکیو دکتر زنان دیگه
-نـــــــــــه من نمیام
اخمی کرد-واسه چی؟
-چون قبلا رفتم
-پس این دردایی که داری چیه؟
-گفته اینا عادین برای مواقع ضروریم قرص داده
-عادیه؟من تا حالا هیچ زن حامله ای رو ندیدم که از این دردا داشته باشه…آوا من شبا صدای ناله های تورو میشنوم عذاب میکشم
-مگه تو تا حالا شبا پیش زنای حامله بودی که بخوایی ببینی درد دارن یا نه…اصلا اگه میدونستم شما وارد تر از دکتر زنانین میومدم پیش شما
با صدای بلند خندیدو شیطون گفت-خب هنوزم دیر نشده بیا پیش من
ای خاک تو سر خودم که با این ارانگوتان بی جنبه کل کل میکنم-نخیر لازم نکرده در هر صورت این حرف اخر منه…من دکتر….نِ…می…یام
نفسشو داد بیرون-باشه پس فعلا بیا شامتو بخور خانوم لجباز تا بعدا یه فکری به حالت بکنم
شامو که خوردم خواستم ظرفارو بشورم که سپهر دستمو گرفتو منو نشوند روی مبل-تو بشین من خودم میشورم
وقتی ظرفارو شست با سینی چایی اومد کنارم نشست-چایی از اوناست که دوست داری
-نمیخوام
-چرا؟تو که دوست داشتی
-چایی برای بچه ضرر داره
یه ابروشو انداخت بالا و با مهربونی نگاهم کرد-اوه عجب مامانی مهربونی…منکه اگه جای تو بودم اصلا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم…آ….راستی یه چیزی
و بلند شد چند دقیقه با یه جعبه برگشت نشست کنارم جعبه رو هم گذاشت بینمون و درشو باز کرد نیم نگاهی به جعبه انداختم پر از لباس حاملگی بود اولیشو که یه لباس سفید حلقه ای بود گرفت جلوم-هووم چه مامانی میشی با این لباس
تک تک لباسامو میگرفت جلومو نظر میداد همه ی لباسارو با سلیقه خریده بود اخر جعبه یه جفت کفش سفید بچگونه ی کوچیکو ظریف بود اوردش بیرون-اینم برای نی نیمون
از دستش گرفتم با ذوق نگاهشون کردم اندازه ی سه بند انگشت بودن-وااای سپهر مرررسی
خندیدو با شیطنت گفت-بهم برسی
بلند شدم-ارزو بر جوانان عیب نیس
رفتم توی اتاقم تا بخوابم سپهر به دنبالم اومد توی اتاقم
-کاری داشتی؟
-نه و نشست روی تختم
-پس چرا اینجا نشستی برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
-خب عوض کن
کفری شدم-سپهر؟
-جانم؟
-جانمو کوفت پاشو برو بیرون پرو نشو
-اِ خب میخوام ببینم بچم چقدر رشد کرده
-لازم نکرده ببینی
-ببین داری بین منو بچم تفرقه میندازیا
-خیلی خب باشه و لباسامو برداشتم تا برم یه اتاق دیگه لباسامو عوض کنم
-کجا؟
سر قبرت-تو که نمیری بیرون من میرم
-نه به خودت زحمت نده
منتظر ایستادم تا روشو کم کنهو بره اما نرفت به جاش بلند شد-میخوایی من بهت کمک کنم؟
یه قدم دیگه بیایی جلو با این شکمم لهت میکنما-نـــه تو بشین من خودم عوض میکنم
حتما این چند وقته نخندیده میخواد به هیکل من بخنده با حرص پیراهن گشادمو در اوردم خواستم لباس خوابمو در بیارم که بلند شد بیاد سمت من
-ببین سپهر بشین سر جات حد خودتو بدونا
انگار اصلاا نشنید خیره خیره نگاهم میکردو نزدکتر میشد به من که رسید دست انداخت دور کمرم لختمو منو بغل کرد دستمو گذاشتم روی سینش-ولم کن سپهر داری اذیتم میکنی
بدون توجه به حرفای من منو به ارومی نشوند روی تخت یه دستشو دور کمرم حلقه کرده بودو دست دیگشو گذاشت روی شکمم ماتو مبهوت به حرکاتش نگاه میکردم
سرشو گذاشت روی شکمم دیدم زیادی داره پرو میشه واسه همین خودمو کشیدم کنار سرشو اورد بالاو با چشمای نمدار نگاهم کرد با تعجب نگاهش کردم اخه ارانگوتانو چه به گریه کردن؟
به حرف اومد-آوا باور کن من هیچ دروغی به تو نگفتم من به تو خیانت نکردم چون من اصلا دیگه به خاله فکرم نمیکنم همه ی فکرو ذهن من تویی
هنوز از دستش دلخور بودم به سردی جواب دادم-خب اینارو چرا داری به من میگی؟
دلخور نگاهم کرد-که بدونی…برات مهم نیست؟من برات مهم نیستم؟
به چشمای مشکیش نگاه کردم با چشماش داشت التماسم میکرد مگه توی دنیا از سپهر مهم تر وجود داشت؟
-چرا
لبخند محوی روی لباش نشست هر چند سعی داشت قایمش کنه-پس منو..منو مبخشی؟
خدایا من که قرصی به این دیوونه ندادم خودمم که نخوردم…پس چرا این داره نا پرهیزی میکنه؟ کو اون همه غرورش؟
-سکوت علامت رضاست نه؟
-پس اون شب تو پیش هاله چیکار داشتی؟
-چند روزی پاپیچم شده بود منم اخر سر قبول کردم که ببینمش نمیدونستم که میخواد گولم بزنه…ولی آوا وقتی برگشتم دیدم نیستی باور کن تا صبح تو خیابونا کلی دنبالت گشتم
-خریاا اخه من تو خیابون چیکار میکنم؟
خندید-اخه از تو بعید نیس
هی که چقدر دلم میخواد به حرف شیطونه گوش بدمو بزنم پس کلش ولی حیف که جلوی پسرمون بد اموزی داره
پوفی کردم-خیلی خب بابا چون نری خودکشی کنی میبخشمت گریه نکن
**************۸
سپهر-جوجو یادت که نرفته امروز میریم خونه ی مامان جان
-بابا من موندم توی منگلات پتاسیم(خنگ)چجوری زاده شدی مثه اینکه خودم بهت گفتما
-خب حالا خواستم یاداوری کرده باشم
-شما کالری نسوزون نیازت میشه
لباسامو در اوردم تابرم حموم
سپهر-داری میری حموم؟
- پ نه پ میخوام برم مجلس عروسی
-اهههه تو چرا امروز اینقدر بدعنق شدی؟نمیشه دو کلام با تو حرف زد
-ایشش سپهر برو کنار میخوام برم حموم اه هی حرف میزنه
از جلوی در حموم رفت کنار و دستشو گرفت سمتش-بله بفرمایید بنده جسارت کردم حرف زدم فقط اگه نخوایی منو بزنی بگم مواظب باش لیز نخوری
-نه مواظبم
-میخوایی باهات بیام یه وقت یه طوریت نشه؟
همچین با اون شکمم لهت کنم که با کارتکم نشه جمعت کرد یاد مادر فولاد زره افتادم جلووی خندمو گرفتم-نخیر شما مواظب خودتون باشین
قیافش جدی شد-جدی گفتم آوا کف حموم لیزه میخوری زمین
-نه مواظبم
در حمومو بستم اینم هی دو ثانیه یه بار در حمومو میزد-آوا سالمی؟خوبی؟آوا زنده ای یا مرده؟
اگه گذاشت من یه دقیقه به کارم برسم اصلا اگه اون باهام میومد خیلی زود تر از حموم میومدم بیرون
بالاخره حولمو دور خودم پیچوندمو اومدم بیرون تا از حموم اومدم بیرون سپهر یه نفس راحت کشید –کشتی آوا تا اومدی بیرون دفعه ی دیگه باهم میریم حموم اوککککی؟؟؟
-سپهرررر تو منو بیشتر دوست داری یا این بچه ی مزاحمو؟کاش ۶ ماه پیشم اینجوری نگرانم بودی
خندید گونمو بوسید-برو کاراتو بکن دیر شد
یکی از همون لباسای خوشگلو که سپهر برام خریده بودو پوشیدم
خدارو شکر کسی از رفتن من غیر از چند نفر یعنی مبینا و نغمه خبر نداشت و سپهر یه جوری ماست مالی کرده بود قیافه ی همه دیدنی بود وقتی که من وارد شدم وقتی دیدم همه ماتو مبهوت نگاهم میکنن گفتن-چیه شماها بچمو ترسوندین؟
بعد از چند لحظه یخا باز شد و اومدن سمت من و به نوبت منو بغل کردنو به منو سپهر تبریک گفتن هر کسی یه سوالی میکرد چند ماهته چرا خبر ندادین چرا فلان چرا بیسار
-ای باباااااااااا منکه دوتا گوش بیشتر ندارم یه دهنم بیشتر ندارم یکی یکی بپرسید
بعد از مدتی جو برگشت
مهرداد-آوا مطمئنی ۶ ماهته؟
-اره خب چطور؟
مهرشاد-اخه گفتیم از بس که گنده ای یه ۱۲ ماهیت هس
و دوتاشون زدن زیر خنده
-والا ما اگه ده قلو حامله هم بشیم به خیکی و بزرگی شما نمیرسیم
-نه خواهش میکنم خیکی از خودتونه
نیما-شماها مواظب حرف زدنتون باشین خواهر منو تک و تنها گیر اوردین…خواهر زاده ی من پهههلووونه
امید-بر منکرش لعنت نیما خان از ظاهرشون کاملا پیداس
دوباره سه تایی خندیدن
-مرررررض همتون رو اب بخندین
-آوا خداییش همه ۶ ماهشون میشه اندازه ی تو میشن
-امید همه ۲۷ سالشون بشه مثه تو نردبون میشن؟
-نه همه که مثه من خوش هیکل نیستن
-امید اعتماد به نفس کیلویی چنده هان؟
ئایی شهرام-آوا قبول کن دیگه باربی قدیم نیستی
-شهرام تو یکی صبر کن بچم به دنیا بیاد بهش یاد میدم به تو بگه خان دایی جان که احساس ۱۲۰ ساله ها بهت دست بده
-اوه اوه نخواستیم با اون بچه ی دماغوت
سپهر اومد کنارم نشستو یه ظرف که توش پرتقال پوست کنده بودو گذاشت جلوم
شهاب-اوه اوه بکس هیــــس صاحابش اومد…ولی آوا قبول کن حقیقت کثه ته خیار تلخه
شب موقع خواب خودمو توی ایینه برانداز میکردم سپهر که روی تخت دراز کشیده بود گفت-توپولی من بیا بخواب دیگه
برگشتم سمتش-سپهر جرئت داری یه بار دیگه اون کلمه رو به کار ببر ببین چیکارت میکنم
و حرصی بالای سرش ایستادم بالشتو از زیر سرش کشیدم بیرون-پاشو
سپهر خندید-کجا؟
-پاشو سپهر باید بری انفرادی
-اقا ما توپولی خوب شد؟
بالشتو پرت کردم توی صورتش با صدای بلند شروع کرد به خندیدن غرغر کنان رفتم-من به این خوش هیکلی توپولی چرا اخه؟
سپهر چراغارو خاموش کردو اومد بغلم کرد-غصه نخور توپولی من شیرت خشک میشه
لبامو غنچه کردم لبامو بوسید-تو هنوزم خوش هیکلی جوجو غصه نخور
اونقدر امروزهمه توپولیو چاقاله و…صدام زده بودن که با شنیدن این جمله نیشم تا حلزونی گوش باز شد طوریکه به جای دوتا چال بیستا چال روی گونم پیدا شد سپهر زیر گوشم خندیدو لپمو گاز گرفت-حالام بگیر بخواب ذوق زده نشو
تازه سرمو به سینه ی سپهر تکیه داده بودمو داشت خوابم میبرد که سپهر صدام زد
-چیه توهم وسط خواب نازنینم
-میخواستم یه کاری برام بکنی
گیج پرسیدم-چکاری؟
خندید-به نظرت این موقع شب روی تخت وقتی تو تو بغلم خوابیدی من چی از تو میخوام
منظورشو گرفتم-سپهر تو باز خواب نما شدی؟
-آوا چطور دلت میاد؟
-باقالی بگیر بخواب که حسابی از وقت خوابت گذشته
******
-سپهر؟
-جانم؟
-من از اونا میخوام
-از کدوما؟
به اون الو جنگلیای وسوه کننده که از اون فاصله ی دور بهم چشکگ میزدن اشاره کردم
سپهر امتداد انگشت اشارمو دنبال کرد-اون الو جنگلیا؟
با اشتیاق گفتم-اره ببین چه چشمکی میزنن
-نــــه اونا بهداشتی نیستن
لبولوچم اویزون شد-ولی من میخوام
-اخه عزیز من تو که بچه نیستی اونا هم پر رنگ مصنوعین بهداشتیم نیستن مسموم میشی تو که دوست نداری بچمون چیزیش بشه؟
-تو منو بیشتر دوست داری یا این بچه ی خائنو؟
-مامان نی نی که جای خودشو داره
-پس برو برام بخر الان بچمون چشاش زاغ میشه
-مهم نیس مامانش که تویی دیگه هیچی برام مهم نیس
و منو کشید سمت ماشین رسیدیم خونه ماشینو پارک کرد زودتر ازاون وارد خونه شدم بدون اینکه منتظر ورود اون باشم درو بستم قبل از اینکه لباسامو دربیارم رفتم توی اشپزخونه و غذاییو که سپهر دیشب درست کرده بودو توی ماکروفر گذاشتم اخییی سپهرم این مدت یه پا اشپز شده بودا منم که فقط میخوردمو میخوابیدم
دوباره یادم افتاد به اون الو ها و اب دهنم راه افتاد اصلا خودم بعدا میرم میخرم
سپهر با کلید خودش درو باز کردو وارد خونه شد بدون توجه به اون مشغول خوردن غذا شدم سپهر هم بعد از عوض کردن لباساش اومد نشست روی صندلی-برای منم میکشی
جوابشو ندادمو به غذا خوردنم ادامه دادم منم عجججب لوس شده بودمااا
یکی نیس بگه دختر گنده خودنو جمع کن
سپهر هرچی حرف میزد جوابشو نمیدادم بعد از تموم کردن غذام با کمال پرویی ظرفامو توی ظر فشویی گذاشتمو اومدم بیرون سپهر بعد از شستن ظرفا اومد کنارم نشست و کنترلو برداشتو گذاشت روی کانال مورد علاقه ی خودش منم با لجبازی کنترلو ازش گرفتمو گذاشتم روی کانالی که حتی خودمم بدم میومد ازش
سپهر فقط به حرکات بچگونم نگاه میرکد اخرشم دستشو انداخت دور کمرمو منو چسبوند به خودش با ارنجم زدم به سینش
-بریم برای خرید بچه؟
….ج.ابشو ندادم کلا از اینکه سپهر نازمو بکشه خوشم مشومد
-مامامی نی نی که خودش هنوز مثه نی نیا میمونه نمیخواد جوابمو بده؟
از کنارم پاشد و رفت توی اتاقش چند دقیقه بعد با لباس بیرون رفت سمت در و از خونه رفت بیرون
ااااااااااا عجب ادمیه هاااا بدون من رفت برای خرید بچم…نچ اوا یکم اون مخ پوکتو به کار بنداز اخه ساعت ۳ بعد از ظهر کدوم فروشگاهی بازه؟هان؟
حدود بیست دقیقه بعد دوباره برگشت نگاهمو به تلویزیون دوختم اومد نشست کنارم دستشو گذاشت روی شونمو یه چیزی رو گذاشت روی پام با کنجکاوی زیر چشمی به اون چیزه نگاه کردم
….وااای الوی بهداشتی کارخونه ای-اااااااا الوووووو
سپهر خندید-بالاخره اون زبون کوچولو ناز نازیتو به کار انداختیا نگندید اون تو؟
-سپهررررر مرررررسییی
و دست انداختمو لپشو بوسیدم
قاشق کوچولوی کنار ظرفا برداشتمو با لذت مشغول خوردنش شدم ملچ ملوچمم که به راه بود سپهر با محبت نگاهم میکرد اونقدر ترش بود که لبامو غنچه کرده بودم به سپهر نگاه کردم که لبا و چشمام خیره شده بود یه دفعه ظرفرو ازم گرفت گذاشت روی میزو بازوهاشو دورم حلقه کردو لباشو روی لبای غنچه شده من گذاشت….من هم ز کل یادمرفت که داشتم الو میخوردم
***********
من-نـــــــــــــــه جون آوا و بچشششش؟؟!!
مبینا باخنده گفت-اره خب بابا از جون خودت مایه بزار چیکار به اون بچه ی مظلوم واقع شده داری
با اون هیکلم افتادم رو سرو کلش-بیییییییشعووووور چرا به من نگفته بودی؟؟؟مبینا اگه یه کاری نکردم که اون سیاوش بیچاره ی از نیرنگ تو بیخبر روز قبل از عروسیتون فرار کنه
-گمشو بابا مگه من مثه تو دوماد فرار ده ام
ژستی گرفتم-من که همیشه همه دنبالم بودن و مرده ی یه نگاه کردن من بودن
-اره منظورت همون مش رحیم رفتگر دم کوچمون نیس که خیلی دوست داشت
دمپاییمو در اوردمو دوتا زدم توسرش-اییش مبینا تو اگه حرف نزنی نمیگن لالایا
-چرا میگن
-نترس من باهاشون هماهنگ میکنم..بده به من اون بستنیو بچم چشماش زاغ شد
-مهم نیس زاغ شه بهتر از اینه که به چمای رنگ اسهال غلیظ تو بره
-ایییییییی حالمو به هم زدی عوضییی
و بستنیو ازش کش رفتم-کوفت بخوری خب یه تعارف میکردی اقلا
-نه بابا ما که از این حرفا باهم نداریم شوی تو شوی من شوی من شوی خودم
-ااا نه بابا زرنگ خاااان
-مبینا هیــــس دارم بستنیمو میخورم
با حرص به من نگاه کرد
با اینکه خندم گرفته بود ولی جلوی خندمو گرفتم-چیه مبینا چرا مثه این قحطی زده ها به بستنیم نگاه میکنی من بستنیمو بهت نمیدمااا
-عججججببب تو سنگ پا قزوینم میزاری تو جیبت
**********
-ااااااا سپهر من عاشق این بودم چرا همچین کردی؟؟؟؟؟؟؟
در حالی که هنوز فندکو زیر باقیمونده ی پیراهن خوشگلم گرفته بود گفت-اما من ازش خوشم نمیومد
تازه از عروسی مبینا و سیاوش برگشته بودیم من یه پیراهن لیمویی یقه باز بلند پوشیده بودم که سپهر میگفت خیلی بازه خیلی دوستش داشتم….لبامو ورچیدم لباسامو عوض کردم و خوابیدم سپهر هم بعد از عوض کردن لباساش اومد کنارم خوابید-جوجو خوابی؟
جوابشو ندادم صورتشو نزدیک صورتم اورد-جوجو من مهم ترم یا اون پیراهن کذاییت؟
سریع جواب دادم-معلومه پیراهن خوشگلمو
حالا صبر کن اقا سپهر دارم برات تو که اون بلوز خوشگله رو نداری…
خواست بغلم بکنه که با ارنج زدم تو سینش هیچی نگفتو دوباره بغلم کرد
صبح که بیدار شدم سپهر شرکت بود با یاد نقشه ی خبیثانه ام خندیدم اولین کاری که کردم این بود که رفتم اتوی قدیمیمونو از توی انباری اوردم بلوز گرونو مارک پلو ی سپهرو پهن کردم روی زمین به یاد زنده یاد پیراهن خوشگلم یه حمدو سوره خوندم و اتو رو گذاشتم روش بعد از یک دقیقه که کم کم دود ازش بلند شداز روش برش داشتم
اخــــــی نگاه کن نچ نچ اونوگذاشتم دوباره توی چوب لباسی که یه روزی خواست بپوشدش سر کیف بیاد
اتو رو هم صبر کردم تا سرد بشه و گذاشتمش زیر تخت
وقتی سپهر اومد خیلی هیجان داشتم داشتم واسه شام یه چیزی میپختم که اومد توی اشپزخونه دستشو انداخت دور کمرم اول یه لب ازم گرفت و بعد دستشو کشید روی شکمم-فسقلی بابا چطوره؟
با خنده گفتم-تووووپ
-چی شده سر حالی؟نکنه به خاطر اینکه بوسیدمت ها؟
-تخیلاتت تمومی نداره اقا
-چرا فسقلی بابارو چسبوندی به گاز گرمش میشه
دستشو از روی شکمم برداشتم-سپهر پرحفی نکن بیا این میزو بچین
موقع خواب رو به سپهر گفتم-سپهر اسم پسرمونو چی بزاریم؟
-بچمون دختره
-نچ پسرررررررررررره
-دخترررررررررررره
-سپه رو اعصاب من یورتمه نرو میگم بچمون پسره تمام
-دختره تمام
-خیلی خب من حاضرم شرط ببندم
-منم حاضرم
-خب اگه بچمون پسر شد بچمونو یعنی پسر گلمونو قند عسلمونو تو باید مای بی بی کنی و اگه دختر شد…اهان مسولیت شیر دادنش با من
قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت-اااا نه بابا میخوایی من شیرش بدم
از تصور سپهر در حال شیر دادن بلند زدم زیر خندسپهر-اگه دختر شد تو باید قند عسل بابارو مای بی بی کنی
-پس من بهش شیر نمیدم
-نده منم میرم یه مامان دیگه براش میگیرم که هم منو سرویس بده هم دختر گلمو چشمامو گرد کردم با صدای جیغ مانندی گفتم-سپهررررررررر
خندید-جان سپهر؟
-تا گردنتو نشگستم پاشو برو بیرووووون
-اااااا آوا تو که اینقدر خشن نبودی…حالا دخترمون یاد میگیره
-نخیر پسرمون پسر خوبیه…حالا اگه نری من میرم
و نیم خیز شدم با احتیاط منو کشید سمت خودش-کجاااااا؟؟الوعده وفا
-اِی روتو بنازم منننن من کی به تو قول دادم…بیا برو اونطرف به منو پسرم دست نزن
دستشو انداخت دور کمرم-من که کاری به تو ندارم دارم دختر گلمو بغل میکنم
د بیا نو که اومد به بازار کهنه شود دل ازار
خودمو لوس کردم لبامو غنچه کردم-خیلی بی معرفتی سپهر
به چشمام که مظلومانه گردشون کرده بودم زل زد-تو که هنوز بچه ای چرا مادر شدی؟
و بعد منو به خودش فشار دادو لپمو بوسید
***************
-آواااااااااااااا
-مرررررررررگ چطه ترسیدم
-بیاااااااااا
کفگیرو گذاشتم روی بشقاب و رفتم توی اتاق وقتی قیافشو دیدم که بلوز پلوی سوختش دستشه خندمو خورد
سپهر-این چیه؟
-نمیبنی خب بلوزته دیگه
با حرصو عصبانیت به سوختگی لباس اشاره کرد-اینو میگم
-اهاااااان خب به احتمال ۹۹٫۵% سوخته
چشماشو باریک کرد-تو سوزوندی؟
مظلومانه سرمو به علامت تایید تکون دادم
-از کی تا حالا از این اتوها استفاده میکنیم؟
-راستش دقیقا یادم نیس که این اتو ها کی اختراع شدن ولی…
با حرص نشست روی تخت-بچه جون این بلوز مارک بود کلی پولشو دادم
-خب اون پیراهن منم کلی دنبالش گشتم تا پیداش کردم
یه نگاهی به من کرد که فک کنم بچم خودشو خیس کرد
-حالا صبر کن بهت نشون میدم هنوز اونلباس سفیده رو داری نه؟
و رفت سر کمدم خودموانداختم روی تخت –اخخخخ اخخخخ کمرممممم
سپهر برگشت سمت من با دیدن من که روی شکمم خم شده بودم و دستمو روی کمرم گذاشته بودم اومد سمتم-چی شد؟
-واااییی وای سپهر هی میگیره هی ول میکنه….اااخخخ
هنوز داشتم نقش بازی میکردمو خودمو انداخته بودم تو بغل سپهر اون هم دستشو گذاشته بود روی کمرمو ماساژ میداد بعد از مدتی پرسید-بهتر شدی؟
سرمو تکون دادم
پووفی کرد-اخه چی شد یه دفعه…پاشو…پاشو استراحت کن یکم
و بعد رو تختیو زد کنار که من دراز بکشم یه دفعه سرشو اورد بالا و با شک نگاهم کرد
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرمو با صدای بلند خندیدم دست به کمر ایستاد انقدر خندیدم که شکمم درد گرفت
-پاشو
-پاشم که چی بشه؟
-ددددددددد بهت میگم پاشو دیگههه
بلند شدم
-پاشو لباساتو بپوش بریم خرید برای دخترمون
-اهان خرید برای پسرمونو میگی؟باشه بریم
لباسامو پوشیدمو از خونه زدیم بیرون سپهر جلوی فروشگاه پلو نگه داشت…ایششش که میخوایی بری خرید بچه ارررره؟؟
لبامو بهم فشار دادمو چپ چپ نگاهش گردم لبخند پیروزمندانه ای زد-پیاده شو
پوفی کردمو پیاده شدیم فروشنده حسابی مارو تحویل گرفت
سپهر هم بعد از احوال پرسی پرسید-فرهاد جان اون بلوره که هفته ی پیش ازت خریدمو داری؟
-نه سپهر خان تموم کردیم…ولی جنسای جدید متابق سلیقه ی شما دارم
اینبار نوبت من بود که بهش لبخند بزنم
سپهر کمی توی فروشگاه چرخیدو چنتا بلوز دیگه برداشت فرهالد با هزار تا نه خواهش میکنمو قابلی نداره و…پولو قبول کرد سپهر بعد هم جلوی فروشگاه بنتون نگه داشت یه دختره ای روی صندلیش لمداده بودو داشت با مبایلش حرف میزد تا مارو دید بلند شدو تماسو قطع کرد با عشوه رو کرد به سپهر-امرتون؟
خب کوری مگه نمیبینی این شکم گنده رو
سپهر-لباس بچگونه میخواستیم
لبخند فوق ملیحی زد-الهیییی کوچولوتون دختره یا پسر؟
سپهر –یه دختر دامن گلی
چشم غره ای رفتم-نخیر خانوم پسره
خانومه گیج شده بود-مگه سونو گرافی نرفتین؟
-نه خودمون جنسیتشو حدس زدیم و باهم شرط بستشم
سپهر سریع گفت-که البته من میبرم
-نخیر سپهر خان من که میدونم تو تا اخر عمر مجبوری مای بی بی عوض کنی

نظرات شما عزیزان:

takpar
ساعت17:45---10 شهريور 1393
سلام لایک

سینا
ساعت23:25---4 شهريور 1393
سلام وبلاگتون عالیه
آدرستونو از پروفایل لنزورتون دیدم.
پاسخ:ممنان :)


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط بارانــــ